الگوی غیر رسمی تغییر نقشها در مدیریت
قبل از هر چیز باید تاکید کنم که در مثل مناقشه نیست، لذا نباید عزیزان مدیری که این یادداشت کوتاه را مطالعه میکنند، با همزاد پنداری از نگارنده رنجیده خاطر شوند، در مرحلهی دوم، علیرغم اینکه این تمثیل قابلیت شمولیت ندارد، اما باید پذیرفت به مثابهی یک الگوی غیر رسمی، وجود رگههایی از آن را در ردههایی از مدیریتهای میانی و پایهی کشور انکار ناپذیر است.
اما جوانههای الگوی مورد اشاره که کاملا غیر رسمی و اما کاربردی است از دوران مدرسه شکل میگیرد و کم کم رشد پیدا میکند، بدین ترتیب داستان از آنجا آغاز میشود که معمولا در مدارس برای نظم بخشیدن به کلاس در زمان نبودن معلم و اوقات فراغت یکی از دانش آموزان به عنوان مبصر انتخاب میگردید و مدیریت اجرای بعضی از قوانین مدرسه به او تفویض میشد، البته این انتخاب از گذشتههای دور، قانون نانوشتهای داشت که بر اساس آن بینظم ترین و بازیگوش ترین شاگرد کلاس، به منظور انتخاب مبصر در الویت قرار میگرفت.
مدیران و معاونان مدرسه در توجیه این انتخاب عقیده داشتند که این تفویض اختیار و اعطای مسئولیت به این نوع تیپهای شخصیتی که از خصیصههای بارز آنها پر جنب و جوشی و بیش فعالی است، امکان اعمال خود کنترلی آنها را بیشتر میکند و به مهار انرژیهای اضافی و غیرقابل پیش بینی آنها میانجامد.
بسیاری از صاحبنظران، علاوه بر کارکرد آموزش و پرورش بر ظهور الگوی انتخاب مدیران از افراد ناشکیب و تهاجمی، ریشهی اصلی این پدیده را در فرهنگ میدانند، آنها برای اثبات مدعای خود به داستانها و تمثیلهای تاریخی اشاره میکنند که مفاهیم انتزاعی استخراجی از متون آنها بر صحت استدلالشان صحه میگذارد، در ادامه، یکی از داستانهای موئید این تئوری شفاهی را میخوانید:
«در روزگارانی قدیم، غریبهای به وقت اذان به قریهای وارد شد و برای ادای فریضهی نماز به مسجد رفت، امام جماعت را دید که یک دست و یک پا، یک گوشش بریده و یک چشمش از کاسه درآمده بود. علت را از ریش سپیدی پرسید؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت:راه خطا رفت، به حکم شرع پایش را قطع کردیم، دزدی کرد، دستش را بریدیم، گوش به خطا سپرد، گوشش را کندیم و چشم به نامحرم دوخت، چشمش از کاسه درآوردیم، مرد طعنه زد: با این همه فضیلت، چطور امام جماعتش کردید؟ گفت: آخر، اگر جلوی چشممان نبود، وقت نماز کفش هایمان را می دزدید!»
در این داستان کوتاه عامیانه، یک چالش فرهنگی نهفته است، چالشی که فدا کردن یک مصلحت بزرگ و استراتژیک (رعایت شروط پیشنماز و قبولی نماز اقتداء کنندگان) را فدای مصلحتی به مراتب کوچکتر (جلوگیری از سرقت کفش) میکند و در حقیقت با پرداختن به حاشیه و بزرگنمایی آن از متن موضوع غافل میماند.
در منظومههای «دزد و قاضی» و «محتسب و مست» پروین اعتصامی نیز که ریشه در ادبیات فلکلور دارند، این چالش را میتوان احساس کرد، در این اشعار نیز به نحوی این جابجایی نقشها دیده میشود بطوری که خواننده در نهایت تصویر بهتری از دزد در برابر قاضی در ذهنش مجسم میشود و مست را در برابر محتسب صادق و جوانمردتر مییابد.
معالوصف با وجود تئوری غیر رسمی جابجایی و تغییر نقشهای مدیریتی و ریشههای فرهنگی و پرورشی آن، نمیتوان از تاثیر امروزهی این الگوی غلط بر سیستم مدیریت کشور غافل بود و سوء اثرات آنرا بر پیکرهی نظام اداری ندید.
دنیا امروزه مدیریت را به عنوان یک علم میشناسد، سالهاست که شاخههای مختلف علم مدیریت در دانشگاههای کشور تدریس میشود و کسانی هستند که با بهرهگیری از آموختههای تئوری مدیریت بر گرایشهای مدیریت منابع انسانی، مالی، تشکیلات و روشها، سیستمهای اطلاعاتی، رفتار سازمانی، استراتژیک، تحول سازمانی و سایر عناوین این علم تسلط دارند و با تلفیقی از دانش و تجربه میتوانند مدیران موفقی به منظور افزایش بهرهوری در نظام سیاسی، اداری، آموزشی، فنی و صنعتی، تولیدی و خدماتی کشور باشند.
بدون شک گذار از این الگوی غیر رسمی و تبعیت از الگوهای پیشرفته و مدرن مدیریتی جهان، یک ضرورت است، ضرورتی که تاکید میکند؛ راه حلهای پر هزینهای که برای حفظ سرمایههای کم ارزش مادی مانند: کفش و جوراب و کت و شال و روسری و کلاه، اعمال میشود و به دله دزدها اجازه و فرصت مدیر شدن میدهد، راهکاری استراتژیک و چاره ساز نیست.
امروزه باید کاری کرد که به جای مدیر کردن کفش دزدکها، با مدیریت صحیح تولید کفش و فرهنگ سازی حفظ و نگهداری آن، صنعت کفش دزدی را به کسب و کاری فاقد ارزش تبدیل کرد، در یک کلام: باید فارغ از چالشهای حاشیهای، ارزش و اعتبار واقعی را به متن مدیریت علمی بازگرداند.